سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
پشتیبانخانهنشانی ایمیل من

امام مهدی علیه السلام

با تحقّق اخلاص، دیدگان نور می گیرند . [امام علی علیه السلام]

 RSS 

کل بازدید ها :

76988

بازدیدهای امروز :

13

بازدیدهای دیروز :

12


درباره من


لوگوی من

امام مهدی علیه السلام


 اوقات شرعی


لوگوی دوستان



 لینک دوستان

نظام ظهور


اشتراک

 


نوشته های قبلی

زمستان 1386


[ خانه | مدیریت وبلاگ | شناسنامه | پست الکترونیک ]

ب. ر. م. تاریخ پنج شنبه 86/10/6 ساعت 11:0 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم  لا حول و لا قوه الا بالله صلوات بفرستید

 

 

 هنگامیکه خدا خواست با حضرت موسی (ع) ملاقات کند آنقدر نور خود را کم کرد تا حضرت موسی تاب تحمل نور و تجلی خداوند را داشته باشد.

مگر می شود با خداوند مستقیماً صحبت کرد ـ خداوند را احوالات بنده ها می گوید من می خواهم با بنده ها صحبت کنم. خداوند چکار می کند، من استعداد ندارم. خداوند با این عظمت اگر می خواهد با من صحبت کند من هلاک می شوم من علم ندارم ـ من نمی فهمم ـ من نمیدانم ـ عزیز من، من چون علم ندارم چطور می توانم با خدا تکلم کنم آنوقت به توسط حضرت معصوم، به توسط جبرائیل و ملائکه به شما اجازه میدهند که با خدا ملاقات کنی شما فرد اول که الان خانه ای است می توانید سریع و زود صحبت کنید، امروز برای شما خواهم گفت که حضرت موسی چگونه با خدا صحبت نمود.

حضرت ولی عصر (عج) در بیابانی یکی از عاشقانش را دید، آن شخص گفت که آقا من شما را دیدم خیلی خوشحال شدم ولی یک چیزی را کم دارم، آقا فرمود چه چیزی کم داری، آن شخص فرمود من قلیانی و الان قلیان نکشیده ام، آقا فرمود خیلی خوب بند شو در خورجین من، وسایل قلیان را بیاور و بکش. حضرت فرمود گرفتاری تو برای همین بود ولی سعی کن هرگز معتاد نشوی. این ها تمامش دلیل است که یک کاری کنی که معتاد به چیزی نشوی یک روز با عالمی داشتم صحبت می کردم می گفت این هلوهایی که از مشهد می آورند، خیلی عالی است، گفت اگر امروز هلو به تو بدهم راحت می شوی، دیدم که نه بخاطر هلو نیست که مشهد را دوست دارم، چون اگر برای هلو باشد میرود هلو میخرد و می آورد صلوات بفرست تا بقیه اش را برایت بگویم (صلوات حاضرین)

یکی از آقایان خیلی شکمو که برای هر چیزی اهمیت میداد گفت که مشهد هلوهای خوبی دارد سیب خوبی هم دارد آقا این قدر خوشمزه و با عطر و با طراوت است که مثل پنبه می ماند و وقتی آن را می خوری، آب میشود و پایین می رود دائم تعریف می کرد از سیب و هلو و انگور مشهد تا اینکه شب خواب دید در خواب برایش سیب و هلو و انگور آوردند و گذاشتند جلویش، تو برای هلو آمدی انگورهای خوبی دارد، برای انگور که آمدی انگور، برای هلو آمدی این هم هلو.

گفت آقا چکار کنم خاطر خواه شما هستم اینها را هم دوست دارم، فرمود خوب بخور، پدر جان من فدایت بشوم اگر انسان شکمو باشد ولی حلال خوب بهش میدهند، ای خدا خوبیهایی که در انگور و سیب و هلو دادی تو خودت چقدر خوبی تو خودت خوشگل تری، تو بهتری، پس من تو را می خواهم، من خودت را بیشتر می خواهم وقتی من حواسم برود به هلو و سیب و انگور خوب تمام حواسم فقط به اینهاست و از خدا و حضرات غافل می شوم دیگه، پس از خودش را می خواهم. امروز بگو فقط تو را می خواهم، انگورت، سیبت و ... را هم می خواهم ولی فقط بخاطر تو و خودت را بیشتر از همه اینها دوست دارم، (صلوات حاضرین) یکی از غلامان خیلی ارباب خود را دوست داشت، یک وقت شاه از غلام سؤال می کرد که اینکاری که من می خواهم انجام دهم درست است، غلام می گفت هر چه شما بگویید همان درست است. وزرای گفتند که این غلام چه امتیازی دارد که شاه تمام سؤالاتش را از او می پرسد و با او مشورت می کند. یک روز پادشاه گفت می خواهم جلوی تمام وزرا غلام را امتحان کنم. یک مشت جواهر داخل ظرف ریخت، همه را دعوت کرد و غلام هم پشت سر شاه ایستاده بود، گفت من این جواهرات را روی زمین می ریزم هر کس بیشتر جمع کند ارادت او پیش من بیشتر است و جایزه دارد. جواهرات را پرتاب کرد و همه وزرا شروع کردند به جمع کردن ولی غلام همینطور ایستاده بود و به سمت جواهرات نرفت وزرا جمع کردند و آوردند پیش شاه، از غلام پرسید تو چه چیزی را جمع کردی غلام گفت من هیچ چیز جمع نکردم چون من تو را می خواهم نه جواهرات را (صلوات حاضرین) گفت ارزش شما خیلی بیشتر از جواهرات است هر چه نگاه کردم دیدم خودت از جواهر ارزش بیشتری داری پس خدا از جواهر بهتر است بله، امروز تا آخر می خواهم برای شما مثال و داستان بگویم. آخه شما گم کرده دارید شما نمیدانید چه چیزهایی را لازم دارید، بعضی ها نمی دانید جواهر است باز هم می خواهید چیز دیگر است می گوید نه هنوز کم است، دیدار رفقا است هنوز کم است. دیدن علما است هنوز کم است، یک روز رفته رهبر را دیده است، آمده دائم دلتنگی می کند و میگوید باز دوباره بروم و رهبر را ببینم، خوب بابا تمام اینها را به تو میدهم باز هم می خواهی، می گوید آره بابا کم است، آنکس که مدام با رهبر است و هر روز او را می بیند برایش عادی است دلتنگی ندارد ولی برای ما که هر روز او را نمی بینیم دلتنگی دارد. من که ندارم و راهم نمی دهند ناراحت هستم، حالا من رهبر را عرض کردم که برای شما ملموس تر باشد. حالا می خواهم آقا امام زمان (عج) را ببینم، آقا را امروز نشانم بدهند. دلم تنگ می شود و برایش، بله، می گوئیم ای کاش میشد هر روز او را می دیدیم چه شکل خوبی دارد، چه بوی خوبی دارد، چه نفس خوبی دارد، مدام می گویم، رفقا می گویند چگونه بود، تعریف کن، نمی توانم بگویم دارم نقش می کنم برایش، آنانیکه از مکه آمده اند عمره ایها، تمام ایها را ضبط کردند و بچه ها را نشان می دهند بچه هایی که از این جا شروع کرده اند و رفته اند برایشان حالت عادی است ولی هنگامیکه می خواستند برگردند تمامشان ناراحت بودند و بغض گلویشان را گرفته است می گوید خدایا من کجا بروم، کاش همیشه من در مکه بودم، که اینقدر نورانی است ـ کاشکی من همیشه اینجا بودم ـ هر چه نگاه می کنم نور می بینم، وقتی می خواهد برگردد بغض گلویش را گرفته است.

وقتی نگاهش به کعبه و مدینه می افتد دیگر مادر و پدر و ... را از یاد می برد.

ای درس می دهد، وقتی تو به اصلش برسی دیگر دنبال فرع آن نمیروی.

آقا به اصلش برسی دنبال فرعی دیگه، دیگه دنبال مؤمنی میروی، آقای احدی اگر بدنبال آقا امام زمان بروی و به او برسی دیگه دنبال کسی دیگه میروی، آره پدر جان دیگه خاطر خواه کسی دیگر هستی، تمام کوشش، این است که به اصل برسیم به اصل برسیم فرعیها را هم نگاه داریم، ما با هم کار داریم ـ به زیردستانمان کار داریم حالا رئیس شدیم که نباید هر چیز را فراموش کنی باید با همه کار داشته باشی، حالا که کار داری اگر یک روز آن آقایی که اطاق شما را تمیز میکند، اگر یک روز نباشد دلت برایش تنگ نمی شود شما رئیس آن اطاق هستی، دلت برای مستخدم تنگ نمی شود، وقتی می آید می گویی کجا بودی امروز، نبودی، با عرض معذرت نتوانستم بیایم کاری داشتم، آیا اینکار را می کنی، معلوم نیست. پدر من به اصل برسی دیگه به فرع کاری نداری تا دل چیزی را نبیند خاطر خواهش نمی شود، مسجد خوب و مرتب در محل باشد همیشه از آن مسجد تعریف میکنی.

یک رفیق خوب داشته باشی وقتی برای مدتی او را نبینی دلت برایش تنگ می شود بله دلت تنگ می شود. تو را خدا تو را علی تو را امام زمان (عج) قسمتان می دهم، بیایید امروز آشتی کنیم با آقا. اگر یک روز علی را نبینی دلت تنگ شود، همه مقدمات از اول تا آخر بخاطر این است، به اصل برسی و به فرع کاری نداشته باش.

یک سرهنگی بود که ورزشکار بود و خیلی خوشمزه بود، در زورخانه که میرفت به او احترام می گذاشتند، به او گفتند داش علی، فرمود جونم، پا شو با هم ورزش کنیم، وقتی ورزش تمام می شود دعا می کنند دیگر، دعا میان دارها یک طوری است که خیلی خوشمزه است خیلی عالی و با ادب است، وقتی آن دعا میکرد گفت خدایا این سه قبه را از شانه این سرهنگ بردار و سه ستاره جای آن بگذار.

خدایا این مردم و این جمع را بخاطر گرفتاری دنیا گریه اشان ننداز.

هر قدمی که برمیدارند به خوض و خرمی رحمت فرما

جمعاً سعی کنید با صاحب کار رفیق شوی ـ سعی کنید با خدا مهربان باشید ـ سعی کنید خدا را همان بدهد سعی کنید خدا دستمان را بگیرد. بنده ها کاری نمی توانند بکنند.

ما از شما از رفقا می خواهیم که کاری کنید که آن چیزی که خدا می خواهد امروز برای شما مقدر کند که محبت مولا امیرالمؤمنین است آن را امروز از طرف مولا به شما عنایت کند.

حالا هر کدام در خود فرو بروید و ببینید که چکار کنید که مردم را شاد کنید، راه برایتان باز شود (صلوات حاضرین)

گفتند یک بنده خدا بوده است که یکی از بچه هایش می میرد، مرده را در صحن حضرت ابوالفضل میگذارد و میرود، به ابوالفضل می گوید آقا خودت میدانی با این، مرده را می گذارد و میرود. خبر می دهند به او که چرا مرده را این جا گذاشته ای و رفتی، آن شخص می گوید چرا به من می گویید بروید به حضرت ابوالفضل بگویید، گفت من پسرم را به حضرت ابوالفضل که او را خوب کند و او را برگرداند، می خواهد خوبش کند یا می خواهد او را بکشد برید به ابوالفضل بگویید به صبح می شود و می روند به او می گویند این مرده ات از شب تا صبح داخل حرم مرده است، گفت که آقا تکلیف مرا مشخص کن من این مرده را آورده ام که تو او را خوب کنی من او را کجا ببرم، من بردم در شهر خود و بگویم که این فرزندم را عباس شفا نداده است، خلاصه حضرت ابوالفضل او را شفا داد. شما ببینید با حضرت علی اصغر، با امام حسین با حضرت ابوالفضل چه عهد می بندید که حاجت شما را بدهند، همین حضرت علی اصغر این بچه شش ماه این خونه به توسط آن بزرگوار ساخته شده است ـ این بزرگوار شش ماهه است، این شش ماهه چقدر توانایی دارد. نگاه به خودت بینداز اگر حاجت گرفتی بدون که خیلی خیلی دوستت داشته که حاجت تو را داده است و گرنه برو دنبال علت بگرد،

تمام این مثالها را برایت میزنم که نقطه ضعفت را کم کنم و حواست را جمع کنم تا تمام حواست به عباسی باشد و تمام وجودت بگوید عباس، تا کارت درست شود یک نقطه ضعف در کارت نباشد.




 

[ خانه | مدیریت وبلاگ | شناسنامه | پست الکترونیک ]

©template designed by: www.parsitemplates.com